خون آشام عزیز (67)

تهیونگ نمیتونست باور کنه. گریه میکرد و جیمین رو صدا میزد. اما فایده نداشت صبح روز بعد مراسم خاکسپاری جیمین رو گرفتیم جیمین هیچ خانواده ای جز جیهون رو نداشت ما هم به عنوان یکی از اعضای خانوادش توی مراسمش بودیم هیچ کس توی مراسم نبود فقط دوستاش بودن. با دستای خودم جیمین رو دفع کردم.دیگه نمیتونستم تحمل کنم اطرافیانم آسیب میبینن برا همین بدون اینکه به کسی چیزی بگم رفتم سراغ سومین. هوا بارونی بود. رسیدم در خونه بدون در زدن وارد شدمو رفتم سراغ اتاق سومین اونجا نشسته بود..
سومین : پسرم مشتاق دیدار..
جونگکوک : خفه شو عوضی (مشت میزنه تو صورتش.)..تو مشکلت چیه قاتل..
سومین : پس همه چیزو فهمیدی..
جونگکوک : آره که چی..
سومین : برا انتقام اومدی؟.. بهتره اینجا کاری نکنی جین خونست..
جونگکوک : جین خونه نیست.. چرا اونو کشتی..!
سومین : کی.. ها اون گرگینه مزاحم!.. فقط راحتش کردم..
جونگکوک : من وقت ندارن به شعرای تو گوش کنم من تورو با دستای خودم میکشم.. انتقام خونوادمو میگیرم..
سومین : باشه بچرخ تا بچرخیم..
جونگکوک : خفه شو روانی..!
بهش حمله کردم. حالیم نبود طرفم کی بود. میخواستم بزنمش اما اون سریع جاخالی میداد و منو شوت می‌کرد اون ور. تسلیم نمی‌شدم و بهش بازم حمله میکردم...
(از زبون یونگی)
جین رو با خودم بردم خونه ی تهیونگ چون خونه میدون جنگ جونگکوک بود. جین هی اصرار داشت برگرده خونه اما به هر بهونه اونو منصرف میکردم. نگران کوک بودم باید میرفتم کمکش چون اون خیلی ضعیفه و به آسونی نمیتونه اونو شکست بده...
جین : یونگی تو چرا نمیزاری برم خونه.
یونگی: خونه الان دیگه خونه نیست..
جین : منظورت چیه..
یونگی : یعنی اینکه اونجا الان میدون جنگه.. جنگ بین جونگکوک و بابات..
جین: بابام؟!.. منظورت چیه..
یونگی : جین تو یه سریع چیزا رو نمیدونی (کل جریان رو میگه).. برا همین جونگکوک میخواد انتقام بگیره..
جین : امکان نداره..
تهیونگ : جونگکوک حتما بد آسیب دیده یونگی منو ببر پیشش..
یونگی : نه اجازه ندارین برید اونجا..
تهیونگ : من جیمین رو از دست دادم دیگه نمیتونم جونگکوکم از دست بدم..
یونگی : جونگکوک گفته اجازه ندم شما دو تا برید اونجا..
جین : من.. من.. باید برم..
یونگی : نه..
تهیونگ : بزار بریم...
یونگی : نه.. من خودم میرم اونجا شما همینجا میمونید..
رفتن بی و در خونه ی تهیونگم خراب کردم تا نتونن بیان بیرون. رفتم به میدون جنگ..
(از زبون کوکی)
بد جور آسیب دیده بودم روی زمین افتاده بودم و نمیتونستم حرکت کنم. یه لگد بهم زد. از توی دیوار در کردم و افتادم توی حیاط پشتی.. (نکته : خونه ی جونگکوک روی یه تپه بلند بود). سرم داشت گیج میرفت اومد سمتم..
سومین : یای بای جونگکوک شی..
یونگی : گمشو احمق...
جونگکوک : هیونگ.. (بیهوش میشه.)
از هوش رفتمو یه رویا دیدم. همه جا سرسبز بود مثل بهشت میموند کنار یه رود خونه روی زمین بودم که صدایی آشنا و آروم صدام زد..
مامان : جونگکوک عزیزم.. چرا اینجا خوابیدی؟..
جونگکوک : اینجا کجاست... تو کی هستی..
مامان : به همین زودی فراموش کردی؟
جونگکوک : مامان!.. (بلند میشه وایمیسته).. ببخشید نا امیدتون کردم من نتونستم انتقام بگیرم..
مامان : پسر عزیزم.. اشکال نداره ما هیچ وقت ازت نا امید نمیشیم تو خودتو بهمون ثابت کردی..
بابا: میرا!.. میرا.. اینجا چیکار میکنی..
مامان : هیچی عزیزم.. پسرمون جونگکوک اینجاست..
بابا : جونگکوک؟.. ولی اون دو سالشه..
مامان : اون برا خودش مردی شده چطور هنوز فک میکنی دو سالشه اون اینجاست..
بابا : جونگکوک.. پسر کوچولوم برا خودش چه بزرگ شده..
جونگکوک : تو.. بابای منی؟..
...
دیدگاه ها (۱)

خون آشام عزیز (68)

خون آشام عزیز (69)

خون آشام عزیز (66)

خون آشام عزیز (65)

وقتی جیهوپ اینطوری راجب برابری و قضاوت نکردن میخونه یه انداز...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط